اگر شیفته کارت نباشی ، روانت بیمار می شود و در پایان ، پیکرت از پای در خواهد آمد . حکیم ارد بزرگ
گاهی تنها راه درمان روانهای پریشان ، رفتن به سوی رخدادهای تازه است . حکیم ارد بزرگ
اندیشمندان ، همواره بدنبال پیدا کردن راهی مناسب ، برای بهبود زندگی آدمیان هستند . حکیم ارد بزرگ
برای کشوری که خردمندانش خانه نشین باشند ، باید گریست . حکیم ارد بزرگ
نم نم باران ، آرام خاک و دانه را بیدار می کند ، خرد هم ناگهان پدید نمی آید ، زمانی بس دراز می خواهد ، و روانی تشنه آموختن . حکیم ارد بزرگ
خردمندان ، همچون باران بر اندیشه های تشنه می بارند و دگرگونی های آینده را نوید می دهند . حکیم ارد بزرگ
دشمنی و پادورزی ، به آدم خردمند ، انگیزه زندگی می دهد . حکیم ارد بزرگ
دلدادگی به میهن ، نشان پاکی روان آدمیست . حکیم ارد بزرگ
فداکاری در راه میهن ، خوی بزرگان و جاودانه هاست . حکیم ارد بزرگ
هنر و هنرمندان
فر میهن ، در جوانان راستین اوست . حکیم ارد بزرگ
بیوگرافی حکیم ارد بزرگ
گیتی نه وهم است و نه در دست ما ، تنها زمانی برایش فرزندانی شایسته بوده ایم که بخشی از پویش و شکوفایی آن باشیم . حکیم ارد بزرگ
///////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////////-----------------------------==========
اوحدی
پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشتهٔ ما
نوبت اقبال برد بخت جوان گشتهٔ ما
تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر
باخته شد در نظری آن تن جان گشتهٔ ما
گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی
هم سبک انداخته شد بار گران گشتهٔ ما
دیدهٔ گریان به دلم فاش همی گفت خود این:
کاتش غم زود کشد اشک روان گشتهٔ ما
پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش
هم به کف آورد غرض پیر جهان گشتهٔ ما
نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی
تا همگی سود نشد سود زیان گشتهٔ ما
ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود
این نفس از غم برهد مرد ضمان گشتهٔ ما
حلوای نباتست لبت، پسته دهانا
در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا
زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟
گفتم: نتوانی دل شهری بربودن
نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟
بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد
این ناله به گوشت نرسیدست همانا
مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند
بیعشق نشستن عجب از مردم دانا
هر لحظه زبان فاش کند سر دل من
پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا
دلسوختهٔ عشق تو گردید به صد جان
غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها
زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها
حوران جنت ار به کمالت نگه کنند
در رو کشند جمله ز شرمت نقابها
دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی نبشت
روی تو اصل بود و دگر انتخابها
گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد
سر بر کند ز هر طرفی آفتابها
آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟
منعت که میکند که نکردی ثوابها؟
فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر
کامروز در فراق تو دیدم عذابها
من میکنم دعا و تو دشنام میدهی
آری، بر تو کم نبود این جوابها
از اشک دیده بر ورق روی چون زرم
گویی مگر به سیم کشیدند بابها
امشب چنان گریستهام کاشک چشم من
همسایه را به خانه در افکند آبها
برخوان سینه از دل بریان نهادهام
در رهگذار خیل خیالت کبابها
غیری در اشتیاق تو گر نامهای نوشت
شاید که اوحدی بنویسد کتابها